توهمی دلنشین در صبح بهاری شیراز!
حسین و محمد، ظهر امتحان دارند و بعد از صرف سحری و خواندن نماز، خوابیدهاند. من اما در تراس نشستهام و ابتدا با نور چراغ موبایل نوکیای سادهام و سپس در تاریکروشنای صبح قبل از طلوع رسمی آفتاب شیراز، کتاب میخوانم. خداییناکرده اشتباه متوجه نشوید. کتاب درسی نمیخوانم. سباستین است از منصور ضابطیان. همیشه وقتی کتابهای ضابطیان را میخوانم این گله را از خودم دارم که چرا نمیتوانم همهاش را با هم نخوانم؟ چرا کتاب را سریع تمام میکنم و میماند حسرت تمام شدناش؟ از قضا سباستین هم رو به اتمام است و تصمیم گرفتهام 20-25 صفحهی باقیمانده را بگذارم برای پر کردن اوقات خالی توی اتوبوسهای شهری و فقط چند خطی از موضوع جدید را میخوانم که بدانم قضیه از چه قرار است. اما...
.
.
.
...اسمش فرخ است و شیرازی و اگر من را به یاد تنها «فرخ»ی که در زندگیام میشناسم نیندازد، به یاد کی بیاندازد؟! اگر نخواهم مقایسه کنم بین دوستانم، فرخ از بهترین دوستان دانشگاهی من است. خیلی زود و از همان اوایل ترم اول دانشگاه با هم رفیق شدیم. فرخ تفکرات فلسفی خاص خودش را داشت (که الان کمرنگ شده ولی فکر میکنم هیچوقت کاملا از بین نرود.) و خوشش میآمد که ذهنمشغولیهایش(!) را با من هم در میان بگذارد. در طول 6 ترم تحصیل، دوستان کمی نداشتهام، ولی فرخ تنها کسی است که خانهشان رفتهام و خانهمان آمده. تنها کسی است که حوصله کردهام برایش شعر بگویم. تنها کسی است که پایهی شبشعر رفتنهایم بوده. نمیدانم، ولی حدس میزنم وقتی که او میخواست موهای بلند و حجیم و فرفریاش را کوتاه کند، بین دوستانش تنها از من نظر خواست. با این صمیمیت، مگر مهم است که اسمش محمدحسین باشد و ما فرخ صدایش کنیم؟!
وقتی داشتم «سباستین» را میخواندم و رسیدم به کاراکتر فرخ، خودم را جای منصور ضابطیان گذاشتم و فرخ را جای فرخ. تمام حرفهای رد و بدل شده در اتاق را با صدای خودم و فرخ تصور کردم. آنجایش که فرخ میگوید: «هیچجای دنیا اینقدر راحت نبودهم. اینقدر آرامش نداشتهم... دقیقا مث شیراز میمونه. نه از خودت میپرسن، نه از ملیتت، نه از مذهبت. هرجور هستی تو رو قبول میکنن... این به من آرامش میده. دیگه چی میخوام؟» و هر لحظه منتظرم که منصور ضابطیان در کوبا، در هاوانا، در محلهی مالکون، در رستوران تُپُلی و از زبان فرخنامی که شیرازی است و آنجا آبگوشت و سالاد شیرازی میدهد دست ملت، یک «حضرتعباسی» کشیده هم شنیده باشد و در ادامهی سفرنامهاش آورده باشد.
دیدید؟ باز هم نتوانستم کتاب را تمام نکنم.
میبینید؟ فرخ تنها دوستی است که حالا برایش متن هم نوشتهام!
- ۰ نظر
- ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۱۵